آناهيتاي مامان و بابا

روزهاي فراموش نشدني

در طي يك هفته دو تا عروس و داماد عزيز و مهربونمون و كه تو هم خيلي دوسشون داري راهي خونه هاشون كرديم و براشون بهترين روزها و لحظات و آرزو كرديم. به اميد خوشبختي هر دو تا عروس و دومادمون: دايي ياسر و زن دايي مهدا ، دختر عمه عاطفه و همسرشون آقا پدرام مراسم دايي ياسر : از ظهر كه من رفتم آرايشگاه با من بودي. از بدو ورودمون به آرايشگاه تا وقتي برمي گشتيم كه حدودا 4 ساعتي طول كشيد يه بند صحبت كردي. از مدل مويي كه قراره شينيون كني تا صحبت كردن در مورد فاميل و مامان و بابات. فقط يكي دو مورد بود كه از شيرين زبوني تو لذت مي بردن و باهات همكاري هم مي كردن. من چيزي نمي گفتم چون مي دونستم فايده اي نداره و فقط گوش مي دادم و سعي مي كردم صحبت...
30 شهريور 1393

مقدمات دامادي دايي ياسر مهربون

تا دامادي دايي ياسر مهربون كه خيلي دوسش داري چيزي نمونده. بخاطر لباس خريدن واسه مراسم دايي جون قسمتي شد و دوباره خاله سمانه و عسل و كه حسابي دلمون واسشون تنگ شده بود ببينيم. با خاله ها و بابايي  كوكو چي چي كنان راه افتاديم و رفتيم تهران. وقتي خاله سمانه رو بغل كردم فهميدم چقدر زياد دلم براش تنگ شده بود. دو روزي كه اونجا بوديم حسابي زحمتش داديم. كم ديدمش چون همش بيرون بوديم. البته تو و عسل حسابي بهتون خوش گذشت. عسل عزيزم اينقدر خانوم شده كه حسابي كيف كردم. تمام انرژي وصف ناپذيرش صرف آموزش و رفتن به كلاس هاي شنا و اسكيت شده. حسابي هم توي اين كلاسا پيشرفت داشته و داره. روز دختر هم اونجا بوديم. بخاطر وقت كمي كه داشتيم فقط بدو بدو مي ك...
9 شهريور 1393
1